داستانک شماره 2 : پیکان جوانان
داستانک شماره 2 : پیکان جوانان
اگه یه روز بتونم یه پیکان بخرم دوست دارم رنگش با بقیه ماشینها فرق داشته باشه خیلی دوست دارم تک باشه مثلا بنفش یا زرد قناری .
روی چمنهای سر کوچشون نشسته بود و حسابی رفته بود تواین فکر که اونم یروز میتونه یه ماشین بخره یا نه که یدفعه سر و کله یکی از بچه های محل پیدا شد و بهش گفت :
پسر چرا اینجا نشستی داری سیگار میکشی خیلی خطریه که !!!
بابا بیخیال دیگه آب از سر ما گذشته .
چطور مگه ؟
هیچی همین دیروز مامانم تو جیبم فندک پیدا کرده و صاف برده گذاشته کف دست بابام .
اوه اوه اوه ! خب بابات چی گفت ؟
کسی که خودش سیگار میکشه چی داره بگه ؟ یه سری نصیحتم کرد و گفت من کشیدم 30 سال تو نکش خوب نیست .
خب تو چی گفتی ؟
معلومه دیگه منم گفتم چشم بابا دیگه نمیکشم ., البته راستشو بخای خب حقیقت روم نشد بگم حالا ببینم چی میشه سعی میکنم نکشم .
دمت گرم پسر چه دل و جراتی هم داری تو .
ایبابا سیگار کشیدیم معتاد که نیستیم .
آره خب ولی من اگه لو برم خیلی بد میشه .
نترس تو هم اوضاع و احوالت بدتر ازمن نمیشه مگه بابای توهم سیگاری نیست خودش ؟
چرا هستش .
پس آتیش کن یه نخ با هم بزنیم که دوتایی یه صفای دیگه داره .
چاکرییییم ,.... داداشمی , بفرما .....
پایان .