داستانک شماره 4 : جشن تولد بهروز
داستانک شماره 4 : جشن تولد بهروز
از اول هفته خبر داشت که پنج شنبه روز تولدش هست . مادرش بهش گفته بود که دیگه 7 ساله نیست و میره تو 8 سال و یه قول هایی هم برای گرفتن اولین جشن تولدش داده بود البته اگر در طول هفته پسر خوبی می بود .
ازینکه داشت بزرگتر میشد و حالا وقتی سنش رو میپرسیدند میتونست بگه 8 سال داره و از چند تا دوستاش بزرگتر حساب میشد خیلی خوشحال بود .
فردا پنج شنبه بود و بهروز نمیتونست بخابه و همینجور تو رختخوابش وول میخورد خواهرش هم که رختخوابش نزدیکش بود و شبها با هم معمولا یکم حرف میزدند کامل به خواب رفته بود و با اون هم نمیتونست صحبت کنه .
ذهنش بدجوری درگیر بود و با خودش فکر میکرد که فردا چه هدایایی نصیبش میشه و حسابی رویابافی میکرد , تو خیالاتش اون شب بهترین هدیه رو از باباش گرفت که یک دوچرخه قرمز بود و مامانشم تو رتبه بعدی بود که براش بلوز و شلواری که دوست داشت رو خریده بود .