داستانک شماره 3 : دوچرخه سوار
داستانک شماره 3 : دوچرخه سوار
هوا کم کم داشت تاریک میشد و جواد هنوز برنگشته بود خونه , مادرش که از یک ساعت پیش مرتب میرفت داخل کوچه رو نگاه می کرد با رسیدن بابای جواد سریع خودشو به داخل حیاط رسوند .
م.ج :حسین آقا جواد هنوز نیومده خونه !!!
ب.ج : خب حالا چرا انقدر پریشونی خانم ساعت تازه 7 هستشش .
م.ج: ای بابا شما خیلی خونسردی آقا ! جواد همیشه تا ساعت 6 توی کوچه بازی میکرد و هیچ وقت نشده تا این ساعت بیرون مونده باشه در ضمن داخل کوچه خودمون نیست و من هم بیشتر بخاطر همین ترسیدم , تا سر کوچه هم رفتم و ندیدمش و از مادر امیر هم پرسیدم که آیا باهم هستند یا نه و گفتش که امیر خونه هست و از جواد خبری نداره .
+ نوشته شده در ساعت 8:22  توسط جواد رمضانی |